امشب پسرم که کلاس دوم دبستانه، از من پرسید که "ها" در "درسها" به آن میچسبد یا از آن جداست؟ گفتم: جداست. گفت پس چرا تلویزیون سرهم نوشته؟!
و اشاره کرد به زیرنویس شبکه یک از برنامه درسهایی از قرآن!
گفتم پسر جان! از این تناقضها زیاد خواهی دید! گفت: مثلاً؟ گفتم: یک آقایی بود به اسم آقای ناطق. قبلاً یک عدهای دشمن خونیاش بودند و الان بحث سرلیستی اسمش در لیست همانها زمزمه میشود!
گفت: سرلیستی یعنی چی؟! گفتم: بزرگتر که شدی میفهمی!
بعد خودش گفت که در کتاب فارسی ما (دوم دبستان) کلمه "خوشحال" با فاصله و نیز "خوشحال" بدون فاصله به هر دو شکل آمده! کدوم درسته؟ گفتم: أحسنت! تناقض یعنی همین! یعنی بعضی از ماها تکلیفمون با خودمون هم مشخص نیست! گفت: یعنی چه؟! گفتم ول کن باباجون!
موضوع را عوض کردم و گفتم تیم والیبال شهرمون در نیمفصل لیگ ظاهراً قهرمان شده! (البته کلی حرص میخورد که چرا امسال با قمیها همگروه نیستند تا برویم سالن و مسابقه را ببینیم)! و البته وعده کردهام حداقل یک مسابقه او را به سالن تختی اردکان برسانم.
قبلاً کلی برایش توضیح داده بودم که اگر قهرمان شوند، مثل شما که هر کلاسی قبول شوی، به کلاس بالاتر میروی، آنها هم بالاتر میروند و اسمشان میشود لیگ برتری!
و بعدها که همچنان در لیگ دسته اول ماندند کلی توضیح دادم تا قانع شد! امشب پرسید ورزشگاه بزرگی که قرار بود بسازند، ساختند؟! گفتم زمین بزرگ میخواهد و هنوز زمین پیدا نکردند؟! گفت یه کمی بیایند بیرون ازاین راهی که ما قم میرویم و برمیگردیم این همه زمین هست!
گفتم آنها از راه یزد به فرودگاه میروند و مثل ما زمینی نمیآیند که زمینها را ببینند! گفت خب با هلیکوپتر ببینند! گفتم: اولاً هلیکوپتر ندارند؛ دوماً بچهجان! اگر مشقهات تموم شده، برو مسواک بزن! میخواهی ما را به کشتن بدهی؟! گفت: یعنی چی؟ گفتم: یعنی نخودچی! و به این مکالمه سیاسی ـ اجتماعی پایان دادم!